حدیثه حدیثه ، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

قشنگترین هدیه های خدا............

....پسرکم.........

روز3 شنبه سونو داشت وخیلی نگران بودم اما به خاطر چند دلیل مطمئن بودم خدا رومو زمین نمیندازه....یک اینکه همین ماه عقیقه کردیمش یکی هم اینکه از خواسته بودم واسش دعا کنن واونم تو ماه رمضون وخلاصه اینکه رو به بهبود بود وداروهاشو قطع کردن و خیلی خوشحال شدیم و کلی خدا رو شکر کردم.......امیدوارم همه بچه ها حالشون همیشه خوب باشه.......بچه ها خیلی پاکن واقعاحیفه درد بکشن...........   خدایا خودت به همه بچه ها مخصوصا اونایی که بیمارن نظر  کن..........
6 تير 1393

پایان انتظار.............!

بالاخره..............داداشی اومد..............خداروشکر....خیلی راحت .......... 10روزی روخونه مامانی بودیم اما...........یکم دل تنگ بودم.........دلتنگیم وقتی به گریه تبدیل شد که جواب سونو داداشی مثبت شد فولنس کلیه در هردوکلیه .............خدا دوباره میخواد صبرمو امتحان کنه وخودش خوب میدونه بدجور بهش اعتماد دارم..........داداشی هرماه باید سونو بده ووضعیتش چک بشه....................وقتی دکتر گفت عکس رنگی از مثانه دنیا رو سرم خراب شد یاد درد عکس رنگی خودم افتادم............ اخه یه بچه یک ماهه چطور دردشئ تحمل کنه ................... هرچی که بود اونو گرفتیم قبلش کلی پیش خدا التماس کردم..............خدارو شکر مثانه مشکلی نداشت اما....
3 تير 1393

روزهای انتظار..............

شمارش معکوس شروع شد.............. 5هفته....... 4هفته........ 3هفته....... 2هفته...... 1هفته......... باورم نمیشه یعنی دوباره طعم شیرین مادر شدن ودرد وحشتناک زایمانو قراره تجربه کنم.......... دائم ازم میپرسی مامان عید تموم شد؟ پس چرا نمیری داداشی رو بیرون بیاری؟ منم بی صبرانه منتظرم.......... ته دلم نگرانم.........با دیدن داداشت چکار میکنی و عکس العملت چیه؟ بازیاد شدن مسئولیتام یعنی میتونم مثل قبل باشم و بینتون فرق نذارم............. فقط امیدم به خداست.................... خیلی احتیاج به دعای بقیه دارم................... ...
14 فروردين 1393

قشنگترین روزهای انتظار.....................

عزیز من ................   روزها پشت سر هم میان و میرن و من در انتظار تمام شدن این روزهای انتظار.............!   هر روز تکونای نی نی بیشتر وبا شدتتر میشه و بیشتر ابراز وجود میکنه.............اما من .........هر روز با یک مشکل جدید مواجهم و.................کاش میشد گاهی وقتا زندگی رو تند کرد ومثل یه فیلم بزنیم بره ماه بعد ......سال بعد........با اینکه تجربه یک زایمانو داشتم الان کلا بی تفاوتم و حتی واسم مهم نیست کدوم بیمارستان برم.........شاید این همه بی تفاوتی به خاطر تغیر هورمونیه .....نمیدونم .....دلم میخواد زود بگذره و بچم صحیح وسالم تو بغلم پیش همسر و دخترم باشم و..........     ......................
11 بهمن 1392

بدون عنوان

سونو NTهم رفتم خدا رو شکر خوب بود ازمایشم دادم که دکترم گفت خوبه........   تو این چند روز که جوابو از اینترنت گرفتم وچی بهم گذشت رو فقط خدا میدونه.......   جنسیتش معلوم نیست...فقط سالم و صالح باشه واسم کافیه....... ...
16 آبان 1392